پشت پنجره ایستادهام،0 به خیابان نگاه میکنم.
شانه به شانه قدم میزنیم. تو حرف میزنی، من عاشق میشوم،0 من حرف میزنم، تو سکوت میکنی.
میرویم و میرویم. به کتابفروشی میرسیم.
پشت ویترین کتابفروشی میایستیم؛ «فونتامارا»، «امیرکبیر و ایران»، «از ماست که بر ماست»، «مدایح بی صله» …
شعر شاملو را میخوانم:
((نمیخواستم نام چنگیز را بدانم
نمیخواستم نام نادر را بدانم
نام شاهان را
-محمد خواجه و تیمورلنگ
نام خفت دهندگان را نمیخواستم بدانم))* …
آنگاه تو ادامه میدهی:
میخواستم نام تو را بدانم …
میگویم: «برویم کتاب بخریم.»
هیچ نمیگویی! دختر جوان کتابفروش لبخند می زند. تعارف میکنم: «اول شما!» برمیگردم، تو نیستی.
***
شانه به شانه با تو قدم میزنم.
پدرت گفته بود: «تا من هستم، شما به هم نمیرسید.»
خدایش بیامرزد. پیرمرد نمیدانست آخرین کلام را عشق میگوید.
***
شانه به شانه میرویم، میرویم و میرویم.
به گلفروشی میرسیم. ازپشت شیشه گلها را نگاه میکنیم. گل مریم، آفتابگردان زینتی،گلسرخ از سفید و زرد بنفشه …
میگویم: «گلهای میز ناهارخوری خشک و پلاسیده شده»
درب گلفروشی را باز میکنم، تعارف میکنم.
گلفروش با تعجب نگاهم میکند. برمیگردم. تو نیستی.
***
شانه به شانه قدم میزنیم.
صدای قناری، مرغ عشق، فینچ و کبوتر سفید … فضای مغازه را پر کرده.
دوست دارم قفسها را بشکنم و پرندهها را در آسمان آبی رها کنم.
میگویم: «ما میتوانیم یک پرنده را آزاد کنیم و پروازش را به تماشا بنشینیم.»
درب مغازه را باز میکنم. صدای جیکجیک پرندگان خیابان را پر میکند. با صدای پرندگان میخوانم:
گنجشکک اشی مشی / لبِ بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی / برف میاد گولّه میشی …
تو ادامه میدهی:
کی میگیره فراشباشی
کی میکشه قصابباشی
کی میخوره حاکمباشی …
کنار درب مغازه پرندهفروشی میایستم،0تعارف میکنم: «اول شما بفرمائید!» پرندهفروش با تعجب نگاهم میکند.
برمیگردم، تو نیستی!
شانههایم سنگین میشود.
***
قدم میزنیم000
آنگاه شعری را که دوست داشتی با صدای بلند برایت میخوانم:
قرار گذاشتیم وقتی که آمدی
به کولبران کمک کنیم
تا حجم سنگین کولههایشان را به مقصد ببرند.
قرار گذاشتیم
به اهواز برویم
و غبار از موها و ابروان مردان و زنان بتکانیم
به خانهی کودکان بیسرپرست برویم
و برایشان مدادرنگی ببریم
تا یال اسبان کتابهایشان را
رنگ اخرا بزنند.
برمیگردم، تو نیستی. قدمهایم سنگین میشود. به عابران نگاه میکنم. حس تنهایی وجودم را پر میکند. در خیابان هیچکس نیست. گلهایی که نخریدهام در دستهایم مچاله شدهاند. پرندگان در آسمان آبی رقصکنان پرواز میکنند. من زمزمه میکنم:
«اگر پرنده نبود، نام وطنم را نمیدانستم.»
کودکان شادمانیشان را با من قسمت میکنند0 زنی از دور میآید. منتظر میمانم. مانتوی سفید با کفشهای صورتی و روسری زرد لیمویش را باد میلرزاند. با شرمی نگاهش میکنم. چشمانش آشناست. یک نفر داد میزند:
مارینا!
کودکی سه چرخهاش را تندتند رکاب میزند.
***
وقتی برمیگردم، پشت پنجره ایستادهام.
از خیابان زنی با چادر سیاه میگذرد. پیرمرد دستفروش چهارچرخهاش را می غلطاند و فریاد میزند:
روزنامه کهنه میخرم، قفسه کتاب میخرم …